سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

  " تا حالا مو به هر کی رأی دادُم بازنده شده." این نظر ننه قمر در میزگرد انتخاباتی دوستانش بود.در آن غروب تابستان توی حیاط ننه قمر، چند تا پیرزن زیر درخت کهنسال توت نشسته بودند و به نوبت قلیان می کشیدند. این کار هر روز آن ها بود.توی حیاط را جارو و آب پاشی می کردند. بعد یک گلیم زیر آن درخت می انداختند و شروع می کردند به گفتمان زنانه. آن ها از هر دری سخن می گفتند. از خاطرات گذشته گرفته تا آخرین اخبار روز روستا.از گاو مشدی حسن گرفته تا جهیزیه رباب دخترنوروزعلی. ولی آن روزها که انتخابات شورای دهشان نزدیک بود هر روز بحث کاندیداها را وسط می کشیدند و حسابی آن ها را کالبد شکافی می کردند.آخرسر هم بدون این که به نتیجه ای برسند بحث را ناتمام می گذاشتند. بحث آن روز را زری خانم شروع کرد که شوهرش، کبله مراد، نامزد انتخابات بود. او کلی از محاسن و رفتارهای خیرخواهانه و خداپسندانه ی کبله مراد تعریف کرد و از اعتقادات قلبی او سخن ها گفت و آمار خمس و زکاتش را نیز برای آن ها رو کرد.از کربلای سال گذشته اش گفت و از مکه ی سال آینده اش. بعد از او هر کسی نظر خودش را در مورد فرد یا افراد اصلحش بیان کرد. هر پیرزن طوری نظرات کارشناسی خود را بیان می کرد که انگار چندین سال در یکی از کشورها سفیر بوده و یا در وزرات کشور کار می کرده است. اما نوبت به ننه قمر که رسید بدون این که کسی را زیر سؤال یا علامت تعجب ببرد بسیار ساده و صمیمی گفت:" تا حالا مو به هر کی رأی دادم، بازنده شده."‌در حال گفتن این جمله خواست که لوله ی خرطومی قلیان را از زری خانم بگیرد ولی زری خانم با شنیدن این حرف دود در حنجره اش گیر کرد.زری خانم چند تا عطسه زد، لوله از دستش رها شد و بر زمین افتاد. آن وقت بریده بریده گفت:" شوخی مکنی. این امکان ندره." ننه قمرلوله را برداشت، لب هایش را محکم به لوله چسباند و با تمام نفس تنگیش پُک محکمی زد و گفت:" جان نوه م، آقا یاور، راست مگُم." سپس شروع کرد یک به یک به تمام گزینه های انتخابیش در سال های مختلف اشاره کرد. و کسانی را هم که اسمشان از صندوق درآمده بود برایشان برشمرد. کارشناس های جلسه ساکت مانده بودند و از تعجب به هم دیگر نگاه می کردند. بالاخره این زری خانم بود که دوباره لب به سخن آورد:" ننه قمر! الهی قربونت برُم. یه وقت نری به کبله مراد ما رأی بدی. بیچاره خیلی امیدواره. مزرعه ی امیدشُ خاکستر نکنی. رأی نیاره آبروش مره." ننه قمرکه  داشت بند و بساط قلیان را جمع می کرد گفت:" وضو بگیرین که دیر مره. آشیخ داره اذون مگه."

آن شب ساعت نه نشده بود که ننه قمر سر بر بالش گذاشت. ولی یاور، نوه اش، هنوز بیدار بود . یاور هرشب بعد ازخوردن شام به خانه ی مادر بزرگش می آمد تا شب را آن جا بخوابد. این کار چندین ساله اش بود.آن شب مثل شب های گذشته یاور غرق تماشای فیلم و سریال بود که صدای در او را به خود آورد . ننه قمر یک چشمش خواب بود و یاور نیز دل از تلویزیون نمی کند. چند لحظه بعد صدای در بلند ترشد. ننه قمر نیم خیز شد و به یاور نگاه کرد. این بار یاور تا دم در دوید و در را گشود.در آن مهتاب ملایم، صورت کبله مراد را از نیمه ی روشنش شناخت. کبله مراد تسبیح در دست لبخندی زد:‌" سلام آقا یاور گل. ببینُم ننه قمرت بیداره." یاور با تعجب گفت:"‌ کار واجبی پیش آمده؟" و بعد از نگاه کبله مراد فهمید که باید مادربزرگ را صدا بزند. سایه ی ننه قمر که نمایان شد کبله مراد خودش را جابه جا کرد و صدایش را از صافی گذراند و با لحنی آکنده از عطوفت گفت:" سلام ننه. ببخشید بدموقع مزاحم شدُم. خواستُم یه خواهشی اِز شما بکنُم." ننه قمر که خوابش پریده بود گفت:" بفرمائید." کبله مراد یک قدم جلوتر آمد، با صدای ضعیفی گفت:" تو رو جان هر کی دوست دَری به مو رأی نِدی ها."ننه قمر خنده اش گرفت و گفت:" عجیبه! این وقت شب آمدی اینُ بگی. همه التماس مکنِن بهشان رأی بدن، اون وقت تو برعکسشُ مگی."  کبله مراد با دستپاچگی گفت:" آخه ننه قمر اگه به مو رأی بدی مو رأی نمیارُما. خودت به زری خانم گفته بودی."  در این حال سروکله ی یاور پیدا شد. کبله مراد حرفش را با این جملات پایان برد:" اختیار با خودته.ولی اگه به مو رأی ندی یه جورایی تِلافی مکنمُ. فردا حتماً خبرشُ به زری خانم بده." کبله مراد رفت ولی یاور ول کن مادربزرگش نبود. او اصرار می کرد که ننه قمر در برابر کاری که نباید انجام دهد پول بگیرد. ولی ننه زیر بار نمی رفت.

غروب روز بعد، دوباره بساط چای و قلیان زیر درخت کهنسال پهن شده بود. ننه قمر داشت آب قلیان را عوض می کرد که زری خانم به یک بهانه ای خودش را به او رساند. تا می خواست صحبت را شروع کند، در حیاط به صدا در آمد. ننه قمر قلیان را گذاشت و به آهستگی خودش را به در رساند.زن مش رمضان پشت در ایستاده بود.تا چشمش به ننه قمر افتاد بی مقدمه شروع کرد به التماس و خواهش. ننه قمر مانده بود چه بگوید. زن های داخل حیاط هم نگاه هایشان را به در دوختند ولی خوشبختانه گیرنده های گوششان هیچ موج صدایی را دریافت نمی کرد.زن مش رمضان گفت:" بیا و جوانمردی کن و به ای کربلائی ما رأی نده. هر چی بخوای بهت مدُم فقط بهش رأی نده." زری خانم که مش رمضان رقیب اصلی شوهرش بود خواست سر و گوشی آب دهد. به همین خاطر به طرف در آمد. زن مش رمضان با دیدن زری خانم، ننه قمر را به گوشه ای کشاند و مقداری پول کف دست ننه قمر گذاشت. ننه قمر تا خواست بجنبد و آغوش دست هایش را برای پول باز نکند کار تمام شده بود. زری خانم که دم در رسید زن مش رمضان پشت سرش را هم نگاه نکرد و رفت. کف دست ننه قمرخیس شده بود و نم آن به پول ها هم رسیده بود. او داشت شیرینی پول را احساس می کرد. قلبش تندتر می زد و ریه های دودیش به تکاپو افتادند و هوای بیشتری را می مکیدند.

آن شب ننه قمر خیلی خوشحال بود. او مشغول خواندن دو بیتی های محلی بود و یاور هم مشغول تماشای تلویزیون.البته گهگاهی هم به دوبیتی های مادربرزگ گوش می داد و لبخندی می زد. ننه قمرداشت لحاف و تشکش را پهن می کرد که صدای در به گوشش رسید. با شنیدن صدا، ننه قمر لحاف و تشک را ول کرد و  یاورهم با خوشحالی سوی در دوید. کبله مراد را دید که دم در ایستاده است. تا چشمش به یاور افتاد دست تو جیبش کرد و مقداری پول توی دست یاور گذاشت. یاور که انگار می دانست پول بابت چیست چیزی نگفت و در عوض کلی تشکر کرد. کبله مراد هم گفت:" به بی بی سلام برسون. بگو هوای مارو داشته باشه."

صبح روز بعد، زن فرهاد خان نیز به خانه ی ننه قمر آمد و کلی مسکه(کره ی محلی) و سرشیر و ماست آورده بود. ننه قمر حتی نپرسید که این همه لبنیات تعارفی برای چیست؟ ننه قمر یک استکان چایی ریخت و برای زن فرهاد خان آورد و گفت:" باشه عصمت خانم، من به شوهرت رأی نمدُم."

شب به نیمه رسیده بود ولی ننه قمر خوابش نمی برد. یاور هم تلویزیون را خاموش کرده بود و دستهایش را دور زانوهایش حلقه زده بود. آن دو منتظر بودند. منتظر صدای در. ننه قمر تا دیر وقت بیدار بود. او با خودش گفت:" هنوز سه نفر دیگه ماندن. چرا اونا نمیان . حتماً خیلی خسیسن. یا شاید حرف مو رِ به شوخی گرفتن. فردا معلومشان مشه ننه قمر دروغ نمگه." در این افکار بود که ناگهان صدای شکستن چیزی او را از جا پراند. یاور از پنجره چوبی چرک گرفته بیرون را نگاه کرد و گفت:" ننه! صدای قلیون بود که شکست. چرابساطُ جمع نکرده بودی؟ "‌ پس از آن صدای گربه ای از زیر درخت توت به گوش رسید.

روز رأی گیری ننه قمر هنوز در انتظار آن سه نفر باقیمانده بود.همه ی روستا از ماجرای ننه قمرباخبر بودند و مطمئنا آن سه نفر باقیمانده هم بی خبر نبودند.به همین خاطرننه قمر تا غروب در خانه ماند و چشم به در دوخت. او به خیال خودش به آن ها مهلت می داد تا بتوانند تا آخرین لحظه فرصت تصمیم گیری داشته باشند. بالاخره در به صدا در آمد. ننه قمر خیلی خوشحال شد.سریع از جایش بلند شد.او اصلا نفهمید کی به پشت در رسیده است. در را که باز کرد کبله مراد ، مش رمضان و فرهاد خان را ایستاده کنار هم دید. آن ها از او خواهش کردند که هر چه زودتر بیاید و به آن ها رأی ندهد.ننه قمر سرانجام برخاست و او را محترمانه با یک خودروی سواری به محل رأی گیری آوردند.جلوی محل رأی گیری دو تا خودرو و چند تا موتور پارک کرده بودند. چند نفری هم که بیرون ایستاده بودند به ننه قمر اشاره می کردند و بعد که دیدند آن سه کاندیدا همراه ننه قمر آمده اند کلی خندیدند.جلوی در انگار یاور منتظر مادربزرگش بود. ننه قمر دست او را گرفت و به داخل برد تا برایش نام کاندیداها را بنویسد. پس از نوشتن برگه، ننه قمر رأی های نانوشته اش را به نمایندگان آن سه نفر نشان داد. نمایندگان هم رأی ننه قمر را تأئید کردند.

کم کم شکم صندوق پُر می شد و صندوق انتظار مردم لبریز.عقربه های ساعت که نه شب را نشان می دادند رأی ها کامل شمارش شده بودند. اول از همه خبر به کبله مراد رسید و بعدش به دونفر دیگر. هر سه نفری که ننه قمر اسمشان را نوشته بود رأی آورده بودند.

سنخواست 1392/2/31 

 

 

 


[ شنبه 92/3/4 ] [ 11:8 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 110255